محله آخونی .... آخینی

محله آخونی .... آخینی
محله پدری و ریشه های زندگی ام 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
 

هنوز هم دیر نشده ......

 

در سر سجاده نمازش ، تنها دو روز مانده به پایان عمرش ، تازه فهمید که هیچ زندگی

نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز ، آری فقط تنها دو روز از زندگی اش 

خط نخورده باقی مانده بود . 

عجب ، چقدر سرش مشغول زندگی روزمره و دویدنهای بیهوده گردیده بود . تازه فهمید

که اصلا " زندگی " نکرده است .

روزها و شبهای زیادی را برای ثروت اندوزی دویده بود . انگار همین دیروز بود که

بعد از فارغ التحصیلی از درس ، تصمیم گرفته بود هر طوری شده برای آینده اش و

راحت زندگی کردن ، پولدار شود . اصلا نفهمید که ازدواج و بچه دارشدنش کی اتفاق  

افتاد . نه تفریحی ، نه گردشی ، نه زیارتی و ....

از اینکه تا بحال نمازش را " با توجه " نخوانده بود ، دلش هری پایین ریخت . یادش آمد  

که به هیچ بنیاد خیریه ای ریالی کمک مادی نکرده است ، دست فقیری را نگرفته و دستی   

بر سر یتیمی نکشیده است .

آشفتگی شدید و درماندگی غریبی سراپای وجودش را فرا گرفت .

در خیال خودش نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری را از خدا بگیرد و کارهای نکرده اش

را جبران کند . کمی هم به اهل و عیالش برسد و به معنای واقعی ، کمی هم زندگی کنند .

با درماندگی شروع به جیغ و داد کرد ، خدا سکوت کرد . دستهایش را به سر و رویش

زد ، خدا سکوت کرد .

آسمان و زمین را بهم ریخت ، خدا سکوت کرد . به پرو پای فرشته ها و انسان پیچید ،

خدا بازهم سکوت کرد . کفر کفت و سجاده اش را چنگ زد  ، خدا بازهم سکوت کرد .

دلش گرفت و بآرامی شروع به گریستن کرد و با همان حال روی سجاده اش افتاد 

خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم ، یک روزت را با بد و بیراه و جار و جنجال 

از دست دادی . فقط یک روز از عمرت باقی مانده ، بیا و این یک روز را به معنای

واقعی زندگی کن . 

در لابلای هق هق گریه اش گفت : اما با یک روز ..... تنها با یک روز چه کار میتوان

انجام داد ؟ااا

خدا گفت : آنکس که لذت یک روز واقعی زیستن را تجربه کند ، انگار که هزار سال 

 زیسته است . و آنکه امروزش را درنمی یابد ، هزاران سال هم که باشد به کارش 

نمی آید . آنگاه خداوند سهم یک روز باقیمانده اش را در دستانش ریخت و گفت : 

بنده ی من ، حالا برو و این یک روز را واقعا زندگی کن .

او مات و مبهوت به زندگی که در میان گودی دستانش می درخشید ، نگاه کرد .

اما می ترسید که حرکت کند . می ترسید که راه برود و زندگی از لای دستانش بیرون 

بریزد . قدری ایستاد و با خودش گفت :

 وقتی دیگر فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد . بگذار لااقل این 

 یک روزه ام را  زندگی کنم .

با جان و دل زندگی را به سر و رویش پاشید . شروع کرد به دویدن . زندگی را بویید .
  
زندگی را نوشید . چنان به وجد آمده بود که دید می تواند تا آن سر دنیا  هم بدود .
 
می تواند بال هم بزند . پا روی خورشید بگذارد . می تواند .......

او در آن یک روز ؛ هیچ پولی کسب نکرد . هیچ برجی نساخت ؛ هیچ ملکی نخرید ؛ 

و هیچ فکر منفعتی نکرد .

او در همان یک روز آخرش ؛ دست بر پوست درختان کشید ، روی چمنها خوابید ، 

کفشدوزکی را از نزدیک لمس کرد و به بالهای قشنگش نگاه کرد ،سرش را بالا گرفت 

 و به آنهایی که او را نمی شناختند سلام کرد .و برای آنهایی هم که دوستش نداشتند ،  

دعا کرد . 

حسابهای بانکی اش را درهمانروز به نفع امور خیریه منتقل کرد و سبک شد . او در  

همان یک روز با زندگی آشتی کرد و خندید . از ته دل هم خندید  ، از ته دل لذت برد ،

 و سرشار از احساس زندگی شد . بخشید و عاشق شد و ....... 

او همان یک روز را زندگی کرد وعبور کرد و تمام شد ....... 

فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : 

" او امروز درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود " ...... 
 
......و هنوز هم دیر نشده ........
 

 




موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ 1 / 11 / 1393برچسب:خدای مهربان,رجعت, ] [ 9:47 ] [ غ . آ ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

محله یادگارهای پدری ام ، آخونی .
آرشيو مطالب
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 73
بازدید دیروز : 1668
بازدید هفته : 8067
بازدید ماه : 13418
بازدید کل : 465203
تعداد مطالب : 1634
تعداد نظرات : 496
تعداد آنلاین : 1

تاریخ روز




در اين وب سایت
در كل اينترنت